شاعر می گه:
تو نیکی می کن و در دجله ننداز
که نیکی در بیابانت دهد باز !
چرا می گن بمب باران؟
باران شریف است
عزیز است
چرا یک بمب به کونش می بندن و بد نامش می کنند؟؟
دندونم باز درد گرفت.
پرتقال سرد خوردم، تحریک شد نامرد!
خب چیکار کنم! شکمه!
الان حس می کنم دو تا دندونها درد داره
نمی دونم این دیگه چه کوفتیه!
فردا باید برم یکی از این آب پرتقال گیرهای دستی بخرم، بهتر از دهن دره رفتنه و گااااااااااز زدن به چهارقاچ پرتقال!
والله!
امروز صبح رفتم شهرداری، دنبال یک کار
فکر کنم شش مرتبه از در ورودی رد شدم.
هشت بار!
چهار دخول و چهار خروج!
یکی از این دخول و خروجها واسه برداشتن یک اسکناس صد تومنی بو د از تو ماشین که تتمه پول کپی رو بدم.
یک برگ A4 رو کپی گرفت به دویست تومن
به نظرم، تو جایی که ملت زیاد به کپی نیاز دارند و قاعدتاً باید یک تعقلی بر قیمت این خدمت دون پایه وجود داشته باشه، وقتی طرف می گه دویست تومن یعنی روال اینه.
من صد تومن همراهم بود، رفتم صد تومن از تو ماشین برداشتم دادمش.
داشتم فکر می کردم تکدی گری، همپای سایر ارکان جامعه، نو به نو شده و چهره عوض کرده است.
من سالهاست کارم به خرید کاغذ و تکثیر و الخ نبوده ولی انصافا فکر می کنم یک برگه کپی کردن، نباید قیمتش این باشه.
یعنی اگه خدا خداست،
و اگه فلان به جاست،
قیمتش این نباید باشه.
مهم که نبود و نیست زیاد. راستش وقتی برگشتم بقیه دویست تومن رو بدم یارو نبود منم از زیر در شوت کردم داخل که مدیون نباشم چون قبل از کپی گرفتن، نرخ رو پرسیده بودم و اگه نمی خواستم، یا زیاد بود، یا موافق نبودم، می تونستم نگیرم. قراری بود که قبول کرده بودم. منتهی،
به نظرم رسید، یک تکدی گری است و طرف نیاز داره به این کار.
نمی گم راهزنی. قطّاع الطریق بودن نیست. یک راهزن، یک دزد، یک حرومزاده، بخصوص این روزها که مد شده است، به کمتر از اختلاس فکر نمی کنه. اما کسی که رفته یک اتاقک تو شهرداری لابد اجاره کرده و دستگاه گذاشته و شاید از صبح تا شب، نمی دونم، به فرض 500 برگه کپی می کنه، خب، باید زندگی هم بکنه.
اینه که من باید بهش کمک کنم. باید زیر بار گرون فروشی اش برم.
باید خودم بدم که طرف تامین بشه، وگرنه، شب از دیوار خونه ام بالا می ره و آنچه ضرورت زندگیشه رو اونطوری ازم می گیره.
شاید فلسفه خمس و زکات و مالیات هم همینه. که شما به رضایت بدی سهم بقیه رو، که هم شان اونها حفظ بشه هم شان و شخصیت خودت!
دادن، دادنه! رنگ عواطف باید یکم بگیره.
نمی دونم.
سازمان مخوفی بود! خیلی مخوف! خدا به دادمون برسه که تخلف های رنگارنگ می خواهیم بکنیم و بعدها معلوم نیست چه بر سرمون بیاره!
قانون، بلای جون، مایة کسب درآمد و نون!!
از جمله حس ها خعلی بد روزگار،
حس پوشیدن دو تا شلوار تو خونه است!
وقتی سه مرحله کش دور کمرته،
دیگه خیلی نمی فهمی چی به کجاست!
یک گاهی هم می بینی هرچی تنبونتو می کشی بالا نمیاد،
نگو سلسله مراتب رو یادت رفته و مثلا، شورتت پایینه، تنبور میانی رو داری هی می کشونی!
عییییییی!
واسه آدمهای لاغری مثل من که فشار کش تنبون مستقیم به عصبشونه، تنبون پوشیدن یک راه شکنجه دادنه!
والله!
باید برم یک جایی کون لختی باشن ساکنینش،
و البته چشم پاک! گفته باشم!!
دلم می خواد یک فیلم خیلی خوب ببینم
همین!
نقشه ساختمان تایید شده گویا
حدود ششصد و پنجاه هزار تومن خرج برداشته تا الان، نصفش به من می رسه.
راضی ام.
یک جای گرم، یک فیلم قشنگ.
زیاد نیست...
دیروز راجع به بسطامی و زندگی اش می گفت و زلزله بم و اینها
آدمیزاد،
وقتی در خصوص حوادث فکر می کنه،
هیچوقت خودشو در بطن حادثه نمی ذاره.
هیچوقت فکر نمی کنه اگه زلزله بشه،
خودش زیر آوار می مونه و نقطه پایان حیاتشه
هیچوقت فکر نمی کنه اگه می ره جنگ،
دیگه بر نمی گرده
همیشه فکر می کنه می ره،
می جنگه،
برمی گرده.
می دونید،
همیشه،
خودشو شاهد بر حوادث می گیره و نه درگیر با حوادث
واسه همینم،
هیچوقت آماده مردن نیست!
بحث یاس و ناامیدی و الخ نیست.
بحث اینه که اگه چقدر پول بدن، می ریم سوریه علیه داعش و الخ!
سر این شعر سعدی دعوامونه:
پیرزنی موی سیه کرده بود
گفتمش ای مامک دیرینه روز
موی به تلبیس/تدلیس سیه کرده ای
صاف نخواهد شدن این پشت قوز
کدوم لغت درست؟ تلبیس، یا تدلیس؟!
صبح امروز رفتم نقشه ها رو دادم واسه کنترل
راستش، دیشب کلی استرس داشتم! با اینکه نباید مشکلی توش باشه اما، بازم نمی دوم چرا سابقه ای که از پارسال تو ذهنم مونده، ول کن نیست. پارسال خیلی بردن و آوردنم تا تاییدشون کردند. یکمش بخاطر اشکالاتی بود که تو نقشه ها بود، یکمش بخاطر حساس شدن حضرات.
بهرحال، امیدوارم تکرار نشه اون وضع.
این کار که تمام بشه، قصد دارم یک سری بزنم به آموزشگاه شباهنگ و، مجدد برم کلاس تار.
بعدش،
باید ببینم پول ساخت وساز رو قراره از کجا بیارم! راستش اینه که اگه بفهمم شریکم چقدر از 50 میلیونی که می خواد از کل دنیا وام بگیره رو واقعاً می تونه فراهم کنه، خیالم راحت می شه چون منم می فهمم سقف نیازم چقدره.
اینطوری، همه اش نگرانم.
کلا، نمی دونم چرا استرس دارم امروز.
بیشتر فکر می کنم بخاطر همون قضیه نقشه هاست که ممکنه بازم رفت و آمد پیدا کنه.
به جلسه علنی مجلس گوش می دادم،
گاهی فکر می کنی، داری به مکالمه دو تا بچه گوش می کنی که می خوان کلاه بذارن سر هم!
بازم در گفتمان کودکانه، حلاوتی هست که در گفتمان شیوخ، به چشمم نمیاد.
داشتم فکر می کردم،
تو مملکت ما بعضی ها ،وااااااااااااقعاً بزرگ شدند.
اونقدر که، واسه نشونی دادنشون، حتی به اسم و فامیل توامشون نیاز نیست!
تو خارجی ها کم دیدم اینطوری. یا اگه هست، من نمی شناسم.
مثلا می گن آقای تام هنکس
یا جنیفر لوپز
یعنی با اووووووووووونهمه شهرت ماتحت، هم باید اسمش باشه هم فامیلش هم حتی تصویری، تصوّری از کونش
اما حالا تو ایران، بگو هایده!
بگو گوگوش!
اصلا لازم نیست بگی گوگوش آتشین.
همون گوگوش، خودش به تنهایی، برند است واسه خودش!
بگو ابی
بگو منصور
مارتیک
ببینم، سلن دیون، اسم است یا اسم و فامیله؟
بهرحال، تو ملک ما آدمهای معروف خیلی معروف ترند!
فقط هم خواننده ها نیستند ها!
مثلا شما بگو مدرس،
همه می دونند کیه و چیه. درسته که حسب یک بدسلیقگی بعضی الانه فکر می کنند خیابونه یا اتوبانه اما،
مدرس،
مدرس است!
ببالیم بر خود بر این افتخار!