۸۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

تامل بیجا؟

شریکم زنگ زد

می خواد کار رو شروع کنه

احساس من الان،

احساس آدمی است که هیییییییچ پشتوانه ای نداره!

پشتوانه ها، همه پوشالی است

همه ، تو خالی !

فی الواقع،

وقتی کاری با پول جلو می ره،

پول که نباشه،

چیزی نمی تونه به جاش،

پشتوانه حساب بشه

و کسی، پولی نداره!

یعنی هرکی داره، واسه خودش داره! کسی، پول آزاد نداره...

تنهایی، یک برهوتی است

یک بیابان نیمه تاریک که صاااااااااااااافه همه جاش و نه اونقدر روشنه که تا تهش رو ببینی نه اونقدر تاریک که منصرف بشی از دیدن تهش و هول برت داره که نکنه تو دو قدمی ات، جانوری، چاهی، خری...

تنهایی، مزّه و حسّ تلخ و گس یاس رو میده!

حس سست بودن زانوهات

گز گز کردن رون پات

حسی که فقط دلت می خواد بشینی و به قول صادقی،

ولی با زمزمه، نه با قدرت و داد

فقط بگی،

وایسا دنیا، من می خوام پیاده شم!


من ولی، فقط یکم تامل می کنم. به شریکم گفتم شروع کنه...


می دونی جمال

بابای تو هم به درد نمی خوره پسرم!

به قول پریش که می گه

منوم ای خیلی بشم یکّی می شم مث پدروم

(منم اگه خیلی بشوم یکی می شوم مثل پدرم)

تو هم پسرم،

اگه خیلی بشی،

یکّی می شی مثل پدرت!

تمااااااااااااام راه رو باید تنها بری

خودت!

نگم پیاده،

یک اندک امکاناتی بود

ولی، فقط می تونم بگم پسرم،

فوقش با دوچرخه،

تو سربالایی!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah

خط پایان

دوشنبه ظهر، ناهار مهمون یکی از شرکتها بودیم.

بحث ها، دلچسب بود

جمله  ها، به مکالمه های آدمهای سطح بالا می خورد

از جمله که به نقل از یک ناپلئونی کسی گفته شد:

وقتی اسبهای لایق راهی به مسابقات نداشته باشند، هر خری به خط پایان خواهد رسید!

این، به نظرم،

عصاره وقایع چندماه آتی ماست!

هر خری، به خط پایان خواهد رسید!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah

بی شرمانه !

طی اینهمه سالی که با خارجکی ها کار می کردیم،

یک شرکت چندملیتی بود که نفری یک چاقوی چندکاره ساخت سوئیس به بعضی هامون هدیه داد

ارزش تقریبی اش امروزه تو بازار ایران، حدود چهل هزار تومن است.

و امروز،

یک سفر چین به من پیشنهاد شد!

به قول باقر زاده در سریالهای صمد،

در شهر به من پیشنهادهایی می شد!

این هم یکی اش

فهیمه می گه مراقب باشیااااااا!

گفتم کوتوله اند، فکر کنم بتونم از پسشون بر بیام

احمد آقا نامرد نه پایین گذاشت نه بالا، گفت آره ولی تعدادشون زیاده!

خلاصه

قرار شده برم چین!

خخخخخخخخخخخ!


می گم اینها حرومزاده اند، می پرسید کلاً چند نفرید تو شرکت. فکر کنم می خواد برامون چارتر کنه!


می دونید، نمی رم که. یعنی نمی شه که برم وگرنه کی بدش میاد منتهی،

پیشنهاد جالبی بود!

می خوام برم سوسک سوخاری بخورم! 

خدمت باشیم!!!

هه هه





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah

پرکار!

تمااااااااام صبح تا ظهر رو داشتم به زبان اجنوی تته پته می کردم!

من و پنج تا چینی!

خیلی ملت پر کاری اند! وحشتناک!

من بیست و هفت صفحه فایل عدد رو بصورت پی دی اف داده بودم بهشون

قصدم این بود که هم نتونن عددی رو عوض کنند،

هم اینکه بیخیال چند و چون عدد ها بشن

امروز که اومده بودند،

تماااااااااااام داده ها رو دیجیتال کرده بودند!

خجالت کشیدم از خودم! می شد من از اول فایل اکسل بهشون بدم و ایهمه اذیتشون نکنم!

متاسفم!


خیییییییلی روزهای شلوغ و پر کاری شده اند. ظهر که اومدم عین جنازه فقط خوابیدم!

دیشب هم، از نه شب خوابیدم تااااااااا شش و نیم صبح

بازم امروز، اگه اونهمه کار نداشتم، خفته بودم!!!!


برم یکم ساز بزنم. این هفته رد شد، اما هفته بعد...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah

چی، نی!

امروز هم بریم با استعمارگران جدید،

با چینی ها،

عمر رو تلف کنیم!


هعی!

دلم یک خودکار می خواد.

یک خودکار خیلی نرم و روون که جوهر پس نمی ده 

فرصت کنم می خرم واسه خودم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah

روزگار2

بعد از دو سه روز بیابانگردی،

الان برگشتم!

یکم پشت گوشهام داغه! آفتاب سوزوندتش انگار.

دوشنبه تهران بودیم. دیشب تو راه برگشت. سه تاجلسه فشرده و تو هم تو هم رفتیم،

نسبتاً، بی نتیجه!

امروز هم رفتیم سر پروژه، از هفت صبح تاااااااااا همین الان.

نمی دونم من چرا مشاور شدم! جایگاهی که هممممممممه ازت سوال می کنند،

هممممممممه سوالات احمقانه مطرح می کنند،

و شما موظفی بری قانعش کنی که اینطورکی نیست!

بعد که قانع شد،

یا نشد حتی

بهت تکلیف می ده که برو گزارشش کن برام بفرست

تو هم مجبوری بگی چشم! طی ده روز!

چشم، طی دو هفته!

چشم، قبل از آخر ماه!

چشم!

چشم!

نمی دونم.

فردا هم چینی ها میان شرکت. اینها دیگه از اون مصیبت های روزگارند! فرض کن زبان مشترک نداریم، باید کلی انرژی بذاریم که بفهمیم هر طرف چی داره می گه.

پوووووونزده نفر میان، بعضی ها فقط می شینن. اینها حتی انگلیسی شکسته بسته هم بلد نیستند! مطلقاً چیزی نمی فهمند و چیزی واسه گفتن ندارند. اما، نمی دونم چرا میان!

بگذریم.

یکم ساز بزنیم، دیرتر بشه ، بخوابیم یکم

شاید چند روز دیگه، باید بشینم یکم به این یکی دو روزم فکر کنم!

روزهای تعیین کننده ای بودند.

روزهایی که، فکر می کنم، روزهای واقعی اند!

سخت!

تلخ!

و ماندگار، در خاطرات آدم!

می دونید،

آدمیزاد،

گاهی می رسه به پیچ!

گاهی،

باید تصمیم بگیره از کدوم سمت بره!

یک گاهی،

لازمه، فرمونو بپیچونه یک طرفی!

و به هررررررررررطرف بپیچونه،

همیشه دلهره داره که درست پیچیده یا نه!

یک جورایی، عین رانندگی کردن تو خیابونهای تهران است!

اونم پنج عصر، وقتی هررررررررررر ته رانی ای، 

یا داره می رانه سمت خونه اش،

یا سمت خونه خودش!

ولی کلاً، همه می خوان و دارن می رونند!

بعد یک پیچ رو که رد کنی،

بدبخت می شی تا برگردی سر همونجایی که بودی!

ترافیک و

طرح و

معکوس هدف روندن و 

سر ساعتی که انتظار داشتی، به دستشویی نرسیدن و

جلو عقب شدن شامت و 

هزاااااااار دردسر دیگه !

کاش یک کار بلدی کنار آدم باشه همیشه

یک پشتوانه

یکی که گاهی، بهت بگه راه کدومه

بهت دلداری بده اگه درست یا اشتباه، 

سرتو می کنی تو یک کوچه تنگ و ترش !

یکی که یار شاطر باشه،

نه بار خاطر !

من تواین سفر، بار خاطر بودم همه اش!

می دونید، راننده، هیییییییییچ خیابونی رو بلد نبود.

بعد از همونجا که راه افتادیم یک کیسه تخمه گذاشت دم دستش  و چک چک چک شروع کرد خوردن

یک جوری حرص می زد که همون تو اصفهان یک پیچ رو نپیچید و تو اتوبان دنده عقب گرفت و ... خلاصه

تو مسیر، هی فیس فیس می کرد زیر لبش و سرشو تاب می داد به اطراف!

ذکر می خوند

ورد و توسل و اینها

برادر من! اون که پیغمبرش بود می گفت با توسّل زانوی اشتر ببند!

هعی! بگذریم. من خوابم میاد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah

سر راه

منتظرم زمان بگذره، تاکسی بگیرم برم صفّه،

اونجا میان دنبالم، سفر تهران

برگشت، یحتمل فردا شب است و سه شنبه، قراره بریم سر پروژه.

یکم فشرده شد این دو روزه

مهم نیست

دل آدم باید خوش باشه. اگه الان ندّوه، کی دوندگی کنه پس؟


ایّامتون به کام.

شادکام باشید رفقا


ضمناً، جناب دوست، کلیپ سازتون فوق العاده زیبا بود. سپاس. امیدوارم منم بتونم مثل شما اونقدر مسلّط و تمیز ساز بزنم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah

گل یخ


چی بگم براتون که خدا رو خوش بیاد ؟

به قول شاعر،

چی بگم من، جوونیم رفففففففته، صدام رففففففففته دیگه،

گل یخ، با صدای کورش یغمایی:


غم میون دوتا چشمون قشنگت لونه کرده

شب تو موهای سیاهت خونه کرده

دوتا چشمون سیاهت مثل شبهای منه

سیاهی های دو چشمت مثل غم های منه

وقتی بغض از مژه هام پایین میاد بارون میشه

سیل غم آبادیمو ویرونه کرده

وقتی با من میمونی تنهاییمو باد میبره

دوتا چشمام بارون شبونه کرده

بهار از دست های من پر زد و رفت

گل یخ توی دلم جوونه کرده

تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش می گیرم

ای شکوفه توی این زمونه کرده

چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه

گل یخ توی دلم جوونه کرده

چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه

گل یخ توی دلم جوونه کرده.....



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah

خر!

برنامه رئیس نامحسوس رو داره نشون میده

به خواهرم می گم،

اگه رئیس ما یک زمانی بصورت نامحسوس بیاد کنار میز من

فقققققط ناسزا خواهد شنید!

خیلی هم مخفی حرف نمی زنم. یعنی، آنچه سزاوارش هست و باور دارم رو، علنی می گم!

رکّ و راست!

حالا ممکنه واقعاً لیاقتش این نباشه و من در تشخیصم اشتباه کنم منتهی،

چیزی که فکر می کنم درسته رو، می گم!


مرتیکه امروز حقوق داد

اقلاً دو تا از همکارها که من دیدم چکهاشون برگشت خورد!

فقط صرف اینکه این یابو، خونه و ماشین خودش درسته

(خاک بر سر روآ داره ها! فکر نکنید خبریه)

بعد نمی فهمه کرایه خونه چیه، سرویس بچه چیه، راه دور کدومه، قسط و وام و قرض چیه

حقوق کارمند بدبخت رو سوم ماه می ده

کارمند هم، براش کااااااااااار می کنه!

امروز تا حوالی ظهر همه استرس بدهی هاشونو داشتند و مدااااام زنگ اینور اونور می زدند

از حوالی ظهر هم شدند عین کارمند بانک! مدام تو نت قرض و قوله هاشونو می دادند

تا چند روز هم راحع به هنر این نامرد حرف می زنند!

بعد این آقا نمی فهمه چرا شرکتش راندمان نداره!

خره دیگه! خر!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah

مهره دم در!

نمی دونم چرا اینطوریه.

قرار بود امشب تو راه باشم برم تهران

ییهو، افتاد فردا شب.

یعنی همه تو تنظیم برنامه ها دقت و دخالت می کنند، ولی ما، کارمندهای بدبخت، باید تابع باشیم فقط.

تازه متوجه شدم کلاس سازمو روز دوشنبه از دست می دم، چون دوشنبه تهرانم.

زنگ زدم که نمیام تهران، کلی عجز و لابه کردند

زنگ زدم کلاسمو تعطیل کردم. . .


عصری، رفتم سر ساختمان. در واقع سر زمینمون. 

شریکم، یک شغل پیدا کرده و نمی رسه که شروع کنه. اما رفته بود گچ پی رو ریخته بود و از ترس باد و بارون ازم خواست برم پر رنگش کنم که تصمیم بگیریم شروع کنیم یا نه

راستش، دلم کشید که من شروع کنم حالا که اون شاغل شده...

نمی دونم

هنوز نتونسته ام منابع مالی ام رو یک کاسه کنم. بخصوص یک بخشی اش که نمی دونم خواهرم می خواد پولمو پس بده، یا فقط تعارف کرده است. تازه بخواد هم، می افته به شب عید.

نمی دونم. باید یکم بیشتر فکر کنم. شاید الان ارزش نداشته باشه اصلا.



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah