به نظر من،
به تجربة من،
نویسنده ها، آدمهایی هستند خیلی خاص تر از جامعه پیرامونشون.
نه از این نظر که اینها چیزی بیش از بقیه بلدند، نه.
چه بسا، خیلی هم از خیلی کسان کمتر بدونند یا آنچه می دونند تخصصی تر و با گسترة کمتری باشه نسبت به بقیه جامعه منتهی،
این آدمها، یک خصیصه انسانی رو ، خواسته یا ناخواسته در خودشون پرورش داده اند اونم اینه که،
حرفهاشونو، جوری زده اند که سر و صدا نکنه! فی الواقع، حرف رو تو گوش مخاطب نمی زنند بلکه، تو روح پر فتوحش می دمند! شما وقتی کتابی رو می خونی، اگه پنبه تو گوشت کنی بازم می خونی! هد فون بذاری، انگشت بتپونی، هرچی! جفت گوشتو هم ببرّن بذارن کف دستت، دخلی به اون شنیدنت نداره
نکته دومی که نویسنده ها، فی الواقع کسایی که می نویسند بجای اینکه منبر برند دارند، اینه که اینها، کسی رو مجبور نمی کنند به حرفشون گوش کنه! شما نخواستی، از موضوعی خوشت نیومد، حوصله اش رو نداشتی، هر چی، می تونی حتی میون جمله، قبل از اینکه به نقطه پایان عبارت برسی کتاب رو ببندی و ، بی اینکه به کسی بر بخوره، پاشی بری دنبال کارت!
این قضیه خیلی شعور بالایی رو می رسونه و در عین حال، اعتماد به نفس و قدرت بالای نویسنده رو می رسونه چرا که جرات کرده بنویسه به جای اینکه حرف بزنه! حرف رو باد می بره! کی یادشه؟ اما نوشته، ماندگار است و تخم می خواد که کسی، چیزی ماندگار از خودش جا بذاره! (درست عین الان بنده)
اینکه شما، خودت رو به طرف تحمیل نکنی، اینکه مجبورش نکنی باهات دهن به دهن بده، این یک پله رشد و تعالی آدم است. گفتگو، یک معامله است. وقتی گفتگو می کنی یک چیزهایی می دی، یک چیزهایی می گیری. ممکنه وقت بدی اطلاعات بگیری، اطلاعات بدی اطلاعات بگیری، یا انواع ترکیبات اینها. ممکنه وقت بدی انرژی بگیری، حس خوب بگیری، بهرحال، داد و ستد است.
حتی گفتگوهای تند خیابانی هم، داد و ستد است! یکی محتویات تنبونشو به مادر اون یکی می ده، اون یکی فلان باباش به خواهر این می ده و الخ! ببینید، می دن، می گیرند! همیشه هم سعی می کنند کم نذارند و بلکه بیشتر بدن! منتهی،
نکته اینه، که هر کسی تمایل نداره به هر معامله ای وارد بشه. به هر دلیل!
همین الان که من دارم حرف می زنم و شما دارید وقت تلف می کنید، یک عاااااااااالمه معامله در حال انجامه. از معامله مواد مخدر بگیر تاااااااااا خونه و ماشین و الخ و دولخ. ولی، شما ممکنه ار مشارکت در اولی بترسید، از دومی واهمه داشته باشید، سومی اصلا مورد علاقه شما نباشه و الخ! می گیرید؟ کسی به خودش اجازه نمی ده شما رو زورکی وارد هیچ کدوم این معامله ها کنه. مثلا شده تا حالا بنگاهی در خونه تون، یا مجاورش، یا اون که روبه روتونه، صدا صدا بکشتتون تو دکّونش و مثلاً یک زمین رو براتون قولنامه کنه؟
نه.
ولی شده که صداتون کنه دو سسسسسسسسسسسسساعت براتون لات و ایلات ببافه!
حرف بزنه!
فی الواقع، تو این دومی بهتون تجاوز شده!
سرتون کلاه گذاشته!
اگه شما تمایل نداشته بوده باشید(!!!)، این بابا زورکی وارد معامله ای کرده شما رو که شما حرص خورده ای و وقتتو از دست داده ای، اون به هر دلیل کیفی که خواسته رو کرده.
بهش می گن معامله برد باخت!
و طبع تمااااااام معامله ها برد باخت است. فعلاً که نمی شه تفسیر نوشت، اما بذارید چراغ حسن که رو به افول نهاد، بهتون می گم که مسسسسسسسخره ترین عبارت، معامله برد برد حسنی است!
بگذریم.
امروز، بعد از مدتها اومدم به ایمیلم سر زدم، 109 تا ایمیل نخونده دارم!
دیشب با آبجی خانوم اونطرف آبی گفتگو می کردم. حس می کنم، من یک کاری داشتم، که ازش غافل شدم.
من دلم می خواست، سیروا فی الارض کنم.
دلم می خواست، زندگی اونطرف آب رو تجربه کنم.
می دونید، آدمها، فقط ، یک گاهی، موقتاً فراموش می کنند.
موقتاً، عوض می شن
موقت، یادشون می ره
اما، هر کسی به آنچه سالها و سالها تو ذهنش پرورش داده، وفاداره و آخرش نگاهش اون طرف است.
آدمها، خودخواااااااااه ترین حشرات روی زمین اند!
زن و مرد نداره.
از عاشقی که بالاتر نداریم؟ عاشق حاضره جونشو هم واسه معشوقش بده
حالا نگاه کنید،
عاشقی،
منتهااااااااااای خودخواهی است!
شما، یک وجود مستقل دیگه رو، واسه خودت می خوای!
شمای عاشق، حاضر نیستی کسی نگاه معشوقت کنه! با اینکه میدونی چیزی ازش کم نمی شه!
اگه روت می شد می بردی تو کمد زیر پله های خونه بابات اینها قایمش می کردی و حتی خودتم درش نمی کردی نگاهش کنی!
ابی می گه
هرگز نخواستم که به داشتن تو عاااااااااااااادت بکنم
بگم فقط مال منی، به تو جساااااااارت بکنم!
این، فعل معکوس ابی است.
عین اون یکی ترانه که معین میخونه
وقتی که تو رفتی، انگار نه انگار که عشقی به سری بود...
اینم فعل معکوس است
ما می گیم چواسه !
برعکس!
بر عکس!
برم یکم دوش بگیرم...
حرف دونم پر شده است.
مدتهاست حرف نزده ام!
مدتهاست،
من خود خودم نبودم!
مدتهاست، عوضی شدم!
موهامو دیشب کوتاه کردم. قشنگ زد برام. جو گندمی شده ام. قشنگه، هرچند خودم زیاد دوست ندارم...
واعظ شیب بر بناگوش...
چندی قبل تو راه برگشت از تهران، بین راه رفتم دستشویی.
نوشته های روی در و دیوار رو که می خوندم،
به خودم گفتم منم تو این سبک حرف می زنم؟!
زننده و ناهجار، هرچند صریح لبّ کلام!
فلانم به فلان فلانکی !
ولی، الان می بینم نه.
بخونید دیشب تا الانمو. خدایی، قضاوت کنید که فرق است میان کلام!
من برم یک دوش بگیرم عزّت زیاد