۱۱۵ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

التماس بارون!

دیشب، تقریباً حوالی این ساعت، اتوبوس ما از تهران راه افتاد.

شایعه شده بود که اتوبوسها رو فرستادن مهران که کربلایی ها رو برگردونند و لذا، سرویس کم است منتهی،

به نظر اینطور نمی اومد. سرویس شش عصر بود که تااااااازه هفت شب راه می افتاد و داخلش مسافر واسه قم بود، اصفهان بود، یاسوج و گچساران و بهبهان نیز هم!

با اینهمه که عین اتوبوس واحد مسافر می زد، باز هم کلی صندلی خالی داشت.

اتوبوس عجیبی بود.

به وضوح نشون می داد که ماها آدم بشو نیستیم! 

والله!

توش، یک عااااااالمه سر و صدا بود! فقط واسه اینکه اون شاگرد کون گشاد نمی کرد یک دوری بزنه ببینه کدوم سینی یا میله است که داره ذق ذق می کنه و یک جوری خفه اش کنه.

غیر از این، جناب شاگرد یخچال اتوبوس رو قفل کرده بود و هرکی آب می خواست اول می اومد یک عالمه زور می زد و بعد که نمی شد می رفت سراغش و اون با کلیدش می اومد فوری در رو باز می کرد و یک بطری آب می داد به مسافر!

مجدد قفل می کرد و می رفت!!

پذیرایی، که من فکر می کرد چیز عرفی شده باشه این روزها، اصلا متعارف نبود!

معمولاً یک لیوان مقوایی می ذارند که به هیچ دردی نمی خوره چون آب جوش یا چایی نیست توی اتوبوس.

چای کیسه ای و قند می ذارند که به دلیل فوق، به هیچ دردی نمی خورد داخل اتوبوس!

یک مشتی تنقلات هم هست، با آب میوه داغ.

این یارو ولی یک سبد داشت، بعد از دو ساعت که گذشت تو تاریک روشن اتوبوس جلوی همه می گرفت و اگه خیلی رو داری می کردی و توشو نگاه می کردی می فهمیدی کلوچه گذاشته با آب میوه. اگه هم حجب و حیا به خرج می دادی که هیچ! دستت به هرچی می خورد برمی داشتی و اونم می رفت.

آنچه مشهود تر از همه بود این بود که مسافر و وقت مسافر و قول راننده و اینها، کلاً به تخم بنی هندل بود! یک ساعت تاخیر داشت، موقع شام بجای بیست دقیقه که خودش گفت، سی و خرده ای دقیقه توقف کرد، وضع آب و پذیرایی هم که ذکر شد.

و اصلا این وضع خاص خط بخصوصی نیست. رفتنه هم صبح زود ترمینال بودیم، طرف گفت یک ربع دیرتر حرکت می کنه. بعدها که کاشف به عمل اومد حرکت پنج و نیم صبح ترمینال صفه رو غلط نکنم شش و نیم کاوه فروخته بود مرتیکه! یعنی یک ساعت زمان واسه طی کردن کمربند دور اصفهان! 

بگذریم.

خوبه که امشب با دیشب فرق داره. شکر خدا بهتره

فردا صبح زود باید برم پروژه. سرد است و خیس و گل منتهی، اصرار دوستان است و بی حالی موندن تو اداره فلذا، باید لباس گرم جفت و جور کنم و البته دعا کنم بارون بگیره، بلکه بیخیال ما بشن!! بهرحال از این ستون به اون ستون فرج است!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah

ازار، به کسر الف


پسرم جمال!

ماسیمادوتی لباسهاشو حراج کرده است.

یک سری زدم

در رگال ازارها،

 قماشی بود به غایت نیکو! خوش رنگ و خوش دوخت و با بر و رو!

بهای آن قبل از آف، حدود یک هفته کارمندی والد مکرّم تو بود!


نگران نشو پسرم! پدرت اگر این قماش را می خرید سالیان سااااال آنرا مالک بود!

ما کارمند جماعت به فراست در یافته ایم که باید ازار از پای در آورد و به حرفه مشغول شد!

نه از این باب که ما بدکاره یا فاحشه ایم پسرم.

 نه!

از این باب که اقتضای حرفه کارمندی این است و قبول کن که با رعایت این ابتکار،

 یک ازار،

 سالیان سال به ما کار خواهد داد!


توضیح سنجاقکونه!:

 ازار، به کسر الف اول، به معنی شلوار، لغت ایرانی مصطلح در زمان حسنک وزیر بوده است.

معادل پای پوش، شلوار، قماشی جهت ستر عورت و حفظ بدن از گزند


توضیح دوم اینکه آخرین توضیح قبل دیگر بی معنی است چون تنبان مذکور را که من پا زدم به اصطلاح، چنان چیز دهشتناکی در فلانه موضع نمایانده می شد که ضربان قلب خودم هم به تلاطم افتاد! منظور اینکه این روزگار، ازار کاربری ستر عورت خود را به نشر عورت(!) بدل کرده و انواع چاقی و لاغری و وازی لای پا و دنبه و دنبلان آدم رو به نمایش می ذاره، 

در یک کلام !

توضیح سوم اینکه پدر جمال بعنوان یک مهندس فوق لیسانس با بیش از یک دهه سابقه کار مرتبط و تخصصی، ماهانه معادل چهارشلوار مارک ماسیمادوتی حقوق درمیابد!

اگر به زبان زمان ماضی گفتگو کنیم،

تقریبا، ماهی، از قرار دو سکّه !


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah

دینام


پسرم، جمال!

من هی کرمم می گیره باهات صحبت کنم و برات حرف بزنم منتهی،

هی به خودم نهیب می زنم که باید کار کنم! باید کار کنم! باید کار کنم!

لذا،

یاد من بینداز تا بگویمت آدمیزاد مسافر که باشد ولو اینکه بلیط vip ممهور به مهر تعاونی در جیب داشته باشد و چندین هزار سلفیده باشد باز هم، گریبانش در گرو بنی هندل است و نه که فکر کنی اگر مرکب شخصی داشته باشی رهایی که رهایی اصلاً برازندة ایرانی نیست، مثال عرض کنم همین هفته ماضی تسمه دینام ماشین نوی ما در نصفه شبی بادی و سرررررد، سرخود ترکیدن گرفت و نیم ساعتی معطل امداد خودرو نامی شدیم و الحق پدرآمرزیده کار را راه انداخت و به یمن همین همّت و جوانمردی اش من هم صفحه را امضا کردم گو اینکه به وضوح مشخص بود طرف دو قلم کار کرده است یکی را در ردیف یک نوشته دیگری را در ردیف سه! و اینکه بعد از امضای من ردیف دوم با چه آیتم یا وسیله ای پر خواهد شد، الله اعلم و لاغیر!

و مهم نیست ! بلکه من راضی ترم بخشی از 34 میلیون تومان بی زبونم به این جوانکی برسد که در نیمه شبی سرد و بادی اتولم را تعمیر نمود. این پسر اگر آیتم دو را پرکند دزدی است که به دزد دیگری زده و علی قول عموم، شاه دزد منطقه ماست! حلالش باد!


به زبون آدمیزاد بگم، گویا هرزگردی که روی ماشین 206 بسته شده کیفیت داغونی داره . ماشین من هنوز به 20 هزار کیلومتر نرسیده، اینطوری تسمه ترکوند و معطلم کرد. از وقتی تسمه رو و هرزگرد و پایه اش رو عوض کرده ماشین سوت قدرتی زمان جوونی اش رو می کشه برام. چیزی شبیه شیهه اسب! خعلی حس خوبی می ده الان! و من هیچ نمی تونم بفهمم این سوت چه ربطش به تسمه دینام! ولی بهرحال، راضی ام ازش!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah

نخستین نمای برف


پسرم جمال!

من صبح زود، گمانم یکربع به هفت بیدار شدم.

مختصر صبحانه ای حاوی نان خانگی و پنیر پاستوریزه و چند لقمه کره پاستوریزه با عسل گون تناول نمودم و یک لوووووول نان و پنیر و گردو برداشتم و یک استکان چای سبز با نبات نوشیده، عازم بازدید از فنداسیون یکی از پلاکهای تحت نظارتم شدم.

بعد هم به دفتر کارم در خیابان نظر آمده یک تغاااااااار آش آبادان سرد شده که رفقا برایم نگه داشته بودند تناول فرموده چندین جلسه با دوستان برقرار فرموده و اکنون از پنجره به اولین برف امسال، نظّاره ام!


بی زلف سرکشش دل سودایی از ملااااااااال

همچون بنفشه بر سر زانو نهاده ایم

در گوشة امید، چو نظّارگان ماه

چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ایم



۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah

سفرتهران


پسرم، جمال!

سالهای سال پیش، از مکانی به اسم ... که می گذشتی، صناعت مردم آن قوم را قدری سوهان و گز و کوزه می یافتی و فروش آب جوش و بعضا، آفتابه داری! و اگر از خرید سوهان و گز و کوزه می توان طفره رفت امّا، این آخری را گریزی نبود که مامور بی چوب بود و خلاصی از آن واجب!

سالها بود که به حمدو ثنای پروردگار، این مسیر از گردن من برداشته شده بود. تقریبا از زمانی که کسب علم را کناری نهادم و راه ثواب پیش گرفتم امّا، با این حال، هر از گاهی حسب کاری از این خطّه گذر کرده بودم و شاهد پیشرفت این قوم شده بودم اینگونه که هزینه آفتابه داری را بر بقیه اجناس کشیده و آن شنعت و زشتی از چهرة کسب و قوم خویش زوده بودند امّا،

امّا پسرم،

جمال،

چون چرب و شیرین چیزی بر مذاق کسی خوش آمد، گمان مبر که به این راحتی بتواند از آن چشم بپوشد و خدای تبارک رحمت نماید عبید را که داستانی سرود که از قضا بر احوال این قوم نیز بیانی موجز است و شرح و بسط آن خارج از حوصله این ساعت از شبانه روز فقط آنقدر بگویم که امشب که مجدد گذرم بر آن خطّه افتاد دانستم بهای تخلّی یک استکان پیشاب سیصد تومان وجه رایج مملکت است و صد البته یک عالمه سکه های پانصد تومانی بر پیشخوان آفتابه دار اعظم لمیده بود گویی که حضرت اشرف دویست تومان هم انعام(!) طلب می کند! حال حکمت این انعام چیست، ندانستم! چون آنقدر که تفحصّ نمودم هر کسی به شخصه کون خود آب کشیده و زحمتی بر آفتابه دار اعظم نبود!


پسرم جمال!

موهایم نسبتا خشک شد و عین اسب، خواب بر من مستولی گشته است فلذا، 

باقی بقایت!

روزگارت به از این باد!

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah

نفحات الاشراق


گمونم، حوالی سه صبح باشه الان

نمی دونم

یکم پیش تازه از ته ران برگشتم و 

دوش گرفتم و

چون می دونم اگه خیس خیس بخوابم سرما می خورم،

واسه خودم چایی دم کردم و 

یک بشقاب تخمه آوردم و 

نشسته ام خدمت شما که تعریف کنم!

بهله.

جونم براتون بگه، یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.

به قول ابی

یک عاشقی بود که یک روز

بهت می گفت دوستت داره

وای که دوستت دااااااااااااره هنوز!

وای، که دوستت دااااااااااااره هنوز!


آره.

خلاصه

به این همکارمون که تازه فارغ شده و اسم پسرشو هم گذاشته کوشا

(و از نظر من تو مدرسه همه بهش می گن کون شا! کون شا! و لذا این اسم اصلا اسم مناسبی نبوده)

بهش گفته ام که فلانکی جان،

شما یک دفتری تهیه کن

یا یک وبلاگی راه بنداز

اسم وبلاگتو هم بذار "پسرم، کوشا!"

و در هر صفحه و هر مطلب این وب، با عبارت فوق، پسرت رو خطاب قرار بده و ،

روزمره های خودت و خودش و جامعه رو بنویس!

مثلاً، این می تونه یکی از نوشته هات باشه:

پسرم کوشا، امروز گوجه از قرار کیلویی شش هزار تومن بود. تقریبا هر عدد گوجه هشتصد تومان پای پدر پدرسوخته ات در آمد!

پسرم کوشا، امروز که چهاردهمین روز ولادت توست، پدرت یک میلیون و ششصد و دوازده هزار و اندی حقوق گرفت!

پسرم کوشا، فلان!


(حتماً به نظرم جا داره که قبل از فلان بنویسه که پسرم کوشا هر پوشک بچه که توی پدرسوخته در خراب کردنش با عقربه قرمز ساعت دیواری مان مسابقه گذاشته ای، امروز از قرار هر عدد فلانه تومان است، پس پسرم هر پیشاب تو فلانه هزار پای پدر پدرسوخته ات خرج بر داشت! بدان و آگاه باش که تو از بیخ بوته در نیامدی و با بزرگ شدن پدرت بسیار تفاوت داری که آنزمان ،...

بماند)


می گم، اصلا چرا خودم این کار رو نکنم! این همکار عزیز که حرف منو به مزاح گرفت و نفهمید وبلاگی که این وقایع ساده رو در خودش ثبت می کنه سالیان سال بعد می تونه مرجعی باشه واسه جامعه شناسان و تاریخ دانان و سیاست ورزان که ظهور تا سقوط(خدای نکرده) تمدّنی رو بتونند ریشه یابی کنند و واسه دوران خودشون عبرت نگیرند مجدداً!

هان؟

چرا خودم نکنم!

از همین رو، اسم وب از امشب،

از همین شب تار، تبدیل می شه به پسرم جمال!

سنگ بشه هرکه خنده اش بگیره!


شروع می کنیم! بذارید اول عنوان وب رو عوض کنم، میام الان! از پست بعدی اصلاً


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah

غریبی


خووووووب، چه خبرها؟ خوبید خوشید سلامتید؟

فردا باید برم تهران. حاضر بودم همینجا بمونم تا ششششششششب کتک بخورم،

اما نرم تهران!

چیه تهران!

یا هرچای دیگه که آدم غریبه باشه!

شاعر می فرماید

خداوندا سه غم آمد به یکبار

اسیری و 

غریبی و 

غم یار!

غریبی و اسیری چاره داره

غم یار و غم یار و غم یار!


خخخخخخخخخ این مال قدیمها بود البت! الانه ، نه اسیری چاره داره نه غریبی

اما یار،

ماشششششششالله، به قول اون یکی شاعر

میون صد تا دلبر

موندم برم کدوم ور !   ( شاعر عزیز ببخشه)


در تلویزیون بود که شنیدم می گفت قدیمها یکی با یکی آشنا می شد و با ترس و لرز و الخ و دولخ هر از گاهی یک کاغذی می رفت و می اومد یا یک پیغامی و اینها

بعد اینطور استنباط می شد که ملت به هم وفادارند و اینها

بعد ییهو مویایل در اومد!

هر کدوم از اون دو طرف،

ییهو با شونصد نفر کانکت شد!

بعد تااااااازه معلوم شد که حیای بی بی از بی چادری است! اون موقع هم آب نبوده وگرنه، علی قلی خان شناگر قابلی بوده

خلاصه

بگذریم

همون که لبّ همه چیزه رو بگیم

اوّل الخ

دوّم دولخ!

شنگول و منگول

من برم بخوابم فردا بوق سسسسسسگ، باید بزنم به راه!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah

فرهنگ

برنامه رادیویی موزیکال به اسم تلفن با اجرای مرحوم مرتضی احمدی و شهین رو داره پخش می کنه
ماجرا اینه که شهین خانوم رفته از تلفن آقا مرتضی استفاده کنه که یک پیغام ضروری به اعظم بده منتهی،
الان که گوشی دستشه از زمین و هوا و ابر و نمک و الخ و دولخ حرف می زنه
و عبارت همیشگی:
 تلفن، قبل از آینکه فرهنگش وارد مملکت بشه، خودش وارد شد!

عین همه چیزهای دیگه!
ماهواره، اول خودش، بعدش هیچوقت فرهنگش!
موبایل، اول خودش، شاید بعدها فرهنگش!
کامپیوتر، مدل به مدل نو ترش، دریغ از دو قرون فرهنگش
و قص علی هذا

می گفت باغهای سیب سمیرم رو یکجا می دن اجاره واسه صادرات. 
پول فراوون سرازیر می شه به ده،
منتهی،
فرهنگش، فرصت ورود نمی کنه
اینه که یک عالمه از حضرات باغدار
اول یک شاسی بلند می خرند
بعدش معتاد می شن!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah

پاک


از معدود روزهایی است که هوای اصفهان پاک است!

خیلی پاک!

خیلی خیلی پاک!

جاتون تهی.


این رفیق ما پریروز رفت که واسه اربعین بره پابوس

گویا بیست دقیقه دیر می رسه و مرز عراق بسته می شه

الان،

وا رفته اینجا !

بهش می گم من جای تو باشم قهر می کنم دیییگه نمی رم!

می گه خودمم همین فکر رو کردم، اونجا !

هه هه. خسته شده است گویا.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah

نذری2


اربعینه دیگه. 

اربعین!

همسایه مجاور یک دیس عدس پلو آورد،

افتضضضضضضضاح!

برنجش رو زود برداشته بود، عین دون مرغ  زیر دندون میومد! 

خدایی، ثواب کفران نعمتشو بذارن کنار ثواب نذری دادنش، حداقلش اینه که هیچی گیرش نمیاد و باید از نو، یک نذری خوششششششششمزه بپزه پخش کنه!

والله!

تو وبهای قدیم نوشته بودم براتون. خانومه، تن فروشی می کرده، با پولش کمک می کرده به یتیم خونه.

یک زمانی میاد می ره پیش مامور محاسبه حساب کتاب اون دنیا، حاج آقای محل!

می گه حاج آقا، من فلانه گناه رو می کنم، عوضش فلانه ثواب رو هم دارم. حالا شما بفرما اون ثواب و این گناه چی می مونه واسه ما؟

حاج آقا یکم فکر می کنه، رمی و اسطرلاب می اندازه،  پس سرشو می خارونه، می گه که والله، یک فلان پاره !


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
arash shah